علی ناصری



بنام آن خدای تنهایی
بنام آن کس که نتوان گنجد در این ذهن خاکی
ما نیز نبردیم رسم روزگار ادا
تو خود خدایی سهم بخشش خواهیم تو مارا
در این کویر خود ساختی بلبل و صحرا
شگفت شدیم تا گشودیم دیده بر دنیا
از بس زدی عشق را بر زر زرین
غافل گشتیم ز خلقت یقین
گوی تو را هفت شبانه روز خلقت نبود کافی؟
خود گوی چیست این راز مگوی تنهایی؟
زدی دست بر جهان در هفت شب آسمانی
چو زین هست که درآری خود را ز تنهایی؟!!
گر تو را بدرآورد ز سکوت تنهایی
پس چیست این خلقتی که نامش گرفت بشری؟!
تو خود خدایی و در خلوت تنهایی
زدی دست بر خلقتی تا همدمت شود بشری؟
الحق دست مریزاد بر این خلقت چنینی
که تا کس خود ز مشغله بدور یابد ، نیز سوی گیرد به کنجکی
باز گر تو را ز تنهایی نیابد
سوی قدم بر پاییز گذارد
آنجاست که تنهایی تو را می یابد
از بس پاییزت را رنگین می یابد
گوی تو نیز تنهایی ما نیز تنهاتر
اینبار پاییز است که می بندد این وصله را محکم تر
پس ما گیریم ز این خلقت هدفی
که بازگردیم سوی تو بدست فصل پاییزی
پس،بنام پاییز پروردگار
پاییز وصله بند روزگار
به قلم : علی ناصری
پ.ن : دوستان عزیز ، به علت تغییر کارکرد ، تمامی مطالب حذف گردید و از الان با یک هدف پیش میرم.همراه ما باشید.سپاس فراوان


تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

لینکران ( الاستومر ، ساپورت ، لرزه گیر ) شترمرغ|آموزش|مشاوره|جوجه کشی| جیره نویسی کفسابی ماندگار کتابخانه عمومی شهید مطهری مهریز My World طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل آرشیو شورای دانش آموزی آموزشگاه صدیق امام قیس مسیر معجزه تشریفات مجلل ارجمند